84691556



داستان طنز خاله زهرا و مرد غریبه

روز یکشنه بود و مادرم گفت برو از خاله زهرا پارچه هایی را که سفارش دادم بگیر بیار خاله زهرا زن خوشگل و خوش هیکل در حد مانکن های توپ بود منم از خدام بود چون خیلی جذاب بود.کلید خونشو هم داشتم بهم گفته بود هروقت خونه نبودم با کلید در رو باز کن ولی من توجه نمیکردم همیشه سر زده میرفتم این بار هم رفتم ولی اینسری که در رو باز کردم دیدم خاله زهرا تنها نیست با یه مرد نشته اونم با لباس های راحت یه لحظه میخواستم بگم این مرد کیه و جرات نکردم خلاصه من زل زده بودم به اون مرده که خاله زهرا بهم گفت یه خواهشی دارم گفتم چه خواهشی؟
گفت برو از فلان کس فلان چیز رو بگیربیار واسه من ولی من در این شرایط نمیخواستم برم بیرون دوست داشتمببینم چیکار میکنن با اون مرد غریبه خلاصه همین جوری داشت خواهش میکرد منم مجبور شدم قبول کنم.
رفتم بیرون خلاصه حس کنجکاوی مرا کشته بود و از طرفی علائم جنسی هم یکم نمی گذاشت فکرم آسوده باشد تا سر کوچه که رسیدم گفتم من که پول ندارم و این بهترین بهانه بود واسه برگشتن
برگشتم و در رو باز کردم و دیدم که خدایا
خاله زهرا و اون مرد غریبه همین جوری دارن میخورن چه بخور بخوری حداقل از من خجالت بکشید ولی متوجه من نشده بودند منم آب دهنم داشت میریخت دوست داشتم منم
بخورمش خدایا چی میشه منم بخورم ولی مطمئن بودم نمیشه خلاصه مجبور بودم نگاه کنم که اینها بخورن که یه دفعه اون مردد غریبه متوجه من شد وگفت پسر تو برگشتی؟
زهرا خودشو جمع و جور کرد و گفت یوسف چرا برگشتی؟

گفتم خاله زهرا پول ندارم اون مرد غریبه گفت زهرا این پسر دیده بزار بیاد اونم یکم حال کنه و بخوره وای چه فرصتی اصلا باورم نمی شد رفتم نزدیک تر دیدم غذاشون پیتزاست خیلی دوست داشتم پیتزا بخورم

زهرا برگشت گفت: بخشید یوسف جان دوتا بیشتر نخریده بودم و اینم شوهرمه از عسلویه برگشته

اون موقع 10 سالم بود و زهرا خاله واقعی من نبود من همیشه از اون پارچه میگرفتم و میدادم به مادرم و مادرم میدوخت و تحویل میداد به خاله زهرا.

* اگر با گذاشتن همچین داستان های طنزی در این وبلاگ موافق هستید در قسمت نظرات بگید .

با تشکر


داستان جالب یک و هفت دختر

بگذارید از اول سفر برایتان بگویم سفری که ان دانشجو جهت زیارت مشهد مقدس برگزار شده بود از میان اتوبوسی که ما با آن ها همسفر بودیم حداکثر چند نفر انگشت شمار با چادر الفت داشتند.
لذا وقتی وارد اتوبوس شدم کمی ترسیدم از اینکه عجب سفر سختی در پیش دارم. نمی دانستم با این همه بی حجاب و. چگونه باید برخورد کنم مخصوص چند نفر از آن ها که خیلی شیطنت داشتند ناچار مثل همیشه به ناتوانی خود در محضر حضرت وجدان عزیز اعتراف کرده و دست به دامن صاحب کرامت امام ثامن حضرت رضا (ع) شدم.
یکی از اتفاقاتی که باعث شد خستگی سفر را به طور کلی فراموش کنم لطف خدا در اجرای امر به معروف و نهی از منکر بدون چماق بود.
داستان از اینجا شروع شد روز اول تصمیم گرفتم برای چادر سخت گیری شدید نکنم لذا چند نفر از دختران دانشجو که سوئیت آن ها معروف به سوئیت اراذل و اوباش بود (اسمی که بچه ها بخاطر شیطنت بیش از اندازه برایشان انتخاب کرده بودند و خودشان هم خوششان می آمد) و به قول همه همسفران دردسر سازهای سفر بودند تصمیم گرفتند به صورت دسته جمعی برای خرید به بازار بروند اما چون تا به حال به مشهدمقدس نیامده بودند و به قول یکی از آن ها فقط به خاطر تفریح سفر مشهد آمده بودند؛ لذا از من خواستند که به عنوان راهنما با آن ها بروم من هم با تردید قبول کردم وقتی که به راهروخروجی هتل آمدند متوجه وضعیت و پوشش بسیار نامناسب آن ها شدم لذا سرم را پایین انداختم و کمی خودم را ناراحت و خجالت زده نشان دادم.
سرگروه بچه هاکه متوجه قضیه شده بود با تعجب گفت: حاج اقا مگر چادر برای بازار رفتن هم اامی است؟
گفتم: از نظر من نه! ولی به نظر شما اگر مردم یک را با چند نفر دختر بدون چادر ببینند چه فکری می کنند؟
یکی از بچه ها بلند گفت: حق با حاج آقا است خیلی وضعیت ما نا مناسب است هرکس ما را با این پوشش با حاج آقا بیند یا گریه می کند یا می خندد و یا از تعجب اشتباهی با تیر چراغ برق تصادف می کند
بقیه غیر از دو نفر حرف او را تایید کردند ولی یکی از مخالفان گفت: حاج آقا من و مادرم و تمام خانواده ما در عمرمان یکبار هم چادر نپوشیده ایم لذا نه تنها بلد نیستم! بلکه از چادر متنفرم! من دوست ندارم با چادر خودم را زندان کنم! حیف من نیست که زیر چادر باشم اصلا وقتی چادری ها را می بینم حالم به هم می خورد و دلم می خواهد دختران چادری را خفه کنم.
گفتم: به فرض که حق با شما است ولی خود شما هم اگر یک را با دختران مانتویی ببینی در بازار تعجب نمی کنی؟ اصلا برای تو قابل تصور است یک مسوول دختران بی چادری باشد؟ گفت: قبول دارم ولی سخت است چادر پوشیدن!
گفتم: حالا شما یکبار امتحان کنید یکبار که ضرر ندارد تا بعد از آنکه می خواهید وارد حرم امام رضا بشوید و چادر اامی است حداقل یاد گرفته باشید که چگونه چادر سر کنید.
بالاخره با بی میلی تمام چادر بر سر کرد و گروه ۷ نفره اراذل اوباش که ۴ نفر آن ها شاید اولین بارشان بود چادر بر سر می کردند مثل بچه های خوب و مثبت همراه من به راه افتادند.
اگر کسی اولین بار آن ها را می دید می گفت گروه امر به معروف خواهران هستند!
اما اصل قضیه از وقتی شروع شد که یک کیف قاپ به کیف همان دختر مخالف چادرکه می خواست دختران چادری را با دست خود خفه کند! حمله کرد.
ولی وقتی آن آقا ه می خواست کیف دستی آن خانم را که پر پول بود بد به علت اینکه آن دخترخانم چادر بر سر داشت موفق به گرفتن کیف او که قسمتی از آن زیر چادر بود نشد و قضیه به خوبی تمام شد.
همین که این اتفاق به ظاهر ساده افتاد همان خانم پیش من آمد و گفت:
حاج اقا چادر هم عجب چیز خوبی است و من نمی دانستم.
فکر نمی کردم چادر اینقدر به دردم بخورد. حاج آقا بخدا هیچ وقت در عمرم به اندازه ای امروز که با چادر به بازار آمدم احساس امنیت نکرده بودم.
وقتی این حرف ها را به من می گفت من در رویای خودم غرق شده بودم و پیش خودم می گفتم:
خدایا ای کاش همه می دانستند که لذت و اثر امر به معروف و نهی از منکر چقدر زیاد است .
و تعجب و لذت زیارت امام رضا برای من آن زمان زیاد شد که دیدم تا آخر سفر آن خانمی که حاضر نبود به هیچ وجه چادر بپوشد هیچ چیزی حتی خنده دیگران و خانواده مخالف چادر نتوانستند چادر را از سر این دختر خانم که از مدیران محترم ارذل و اوباش دانشگاه بود بردارد!

پایان


بعد از چند سال رنج وسختی بامردی که دوست د اشتم ازدواج کردم

ماهمدیگرو تاحد مرگ دوست داشتیم

چن سال از ازدواجمون مگذشت وما بشدت احساس کمبود بچه رو تو زندگیمون حس میکردیم

هیچکدوممون هم پیگیر نشدیم که تقصیر کدوممونه که بچه دار نمیشیم

چون نمیخاستیم دره ای از عشقمون به هم کم بشه

یروز علی(همسرم)بهم گفت:

سعیده اگه مشکل ازمن باشه ترکم میکنی؟

حتی لحظه ای فکر نکردم وبلافاصله گفتم نه هرگز

علی لبخند ملیحی زد که احساس رضایتشو فهمیدم

منم گفتم توچی؟اگه من؟

گفت تو به عشق من شک داری؟

گفتم نه

گفت خوبه چون هیچوقت وجودتو با هیچی عوض نمیکنم

ازین حرفش خیلی خوشحال شدم

وبهش گفتم پس فردا بریم ازمایشگاه

گفت موافقم بریم

فرداش رفتیمو ازمایش دادیم

بهمون گفتن باید یه هفته صبر کنید

این یک هفته برامون مثل 100سال بود

بالاخره یه هفته سر شد

علی مثل قبلا باید میرفت سرکارشو من مجبور بودم تنهایی برم جوابو بگیرم

شب وقتی علی اومد پرسید جواب چیه؟

چیزی نگفتم واشکام سرازیر شد

منو بغل کرد وگفت گریه نکن ماهمیشه باهم میمونیم

روزها میگذشت

اما مثل قبل نه

علی هرروز باهام سردتر وسردتر میشد

اخرش صبرم لبریز شد وگفتم علی توچته ؟؟؟چرا اینقدر سردی؟

گفت:سعیده من نمیتونم من بچه میخام

منم میخام پدر بشم

برگه طلاق رو داد دستمو گفت

من نمیتونم خرج دونفرو بدم

میخام دوباره ازدواج کنم

نمیدونمـــــــ

باورم نمیشد اشکام سرازیر شد ورفتم لباسامو جمع کردم

برگه ازمایش هنوز تو جیب مانتوم بود

برداشتمشو وپشتت نوشتم

سلام علی جان

الان که این نامه رو میخونی دیگه خیلی دیر شده

چون من دارم میرم

برگه ازمایش رو که دیدم خواستم همونجا

تو ازمایشگاه پارش کنم

چون برام اهمیتی نداشت چون من تورو میخواستم

واز زندگیم برات گذشته بودم

ولی برگه رو نگه داشتم چون میخواستم یبار دیگه عشقت برام ثابت بشه

دیگه حتی اگه نخواسته باشی طلاقم بدی طلاق میگیرم

چون دادگاه بهم این حقو میده که نخوام بامردی که بچه دار بشه زندگی کنم

خداحافظ

امضا:سعیده


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

از همه جا از همه چیز love سئو پاورپوینت درسی باز باران لونا پرنسس پونی ها کتاب کمک درسي shabnampkhiyale khabaretazeh hosna